ما چهار مفهوم داریم که باید به آنها بیشتر فکر کرده و اهمیت بدهیم گفت:
اولین مفهوم، «عشق» است. چرا انسانی که در بستر عشق زندگی میکند، کم از عشق صحبت میکند؟
دومین مفهوم، «امید» است. چرا ما این همه ناامید هستیم و باهم گفتگو نمیکنیم؟ چرا این همه تنهاییم؟
سومین مفهوم، مفهوم «ایمان» است. به دلیل رفتن ایمان، خدا هم از بین ما رخت بر بسته است. خدا را تبدیل به شیء کرده و طبیعت انسانی را از دست دادهایم. انسانگونهگی در پیوند با خداگونهگی معنا پیدا میکند و ما آن را از دست دادهایم.
و چهارمین مفهوم، مفهوم «عدالت» است.
حالا پرسش این است که چه شد که ایده خدا نتوانست حسین را نجات دهد؟ چه اتفاقی افتاد که حسین مجبور شد به طرف مقابل یادآوری کند از نسل پیامبر و علی است؟ چه شد که حسین را به راحتی کشتند؟ من میخواهم به انقلاب خودمان هم اشاره کنم. کلمه کلیدی انقلاب ما هم «خدا» بود ولی چرا ایده خدا از جامعه ما رخت بربست؟ چرا امروز نمیتوان با ایده خدا کسی را نجات داد؟ و به نظر من امروز باید نخست، خود ِ خدا را نجات بدهیم!
برای پاسخ به پرسشهای بالا، به دو نمونه سخن از دو اندیشمند اشاره میکنم؛ هگل و عابدالجابری. چکیده حرف این دو دانشمند این است که ایده خدا در همان زمان پیامبر، از بین رفته است. هگل درباره مسیح و جابری درباره محمد؛ و مرگ آن خدا در آن موقع، بعدها به عاشورا هم سرایت میکند. به این سوالها دقت کنید. خود این سوالها از پاسخهای آن مهمتر است: هگل میپرسد چگونه مسیحیت نابود شد؟ ما هم میتوانیم از خود بپرسیم چگونه در عاشورا، اسلام و خدا نابود شد؟ یا به این سوال مهمتر فکر کنیم که چه شد که روح جهان اسلام از بین رفت؟ هگل میگوید چه اتفاقی در جامعه افتاد که روح زمانه یعنی مسیح نابود شد و تقوا که مظهر زمان مسیح بود، به سرعت تبدیل به فرقه شد؟
چه شد که مسیح تبدیل به فرقه شد؟ ما هم میتوانیم بپرسیم که چرا روح اسلام، بی روح شد و خدا از زندگی ما رخت بربست؟ چه شد که روح وسیع جهان اسلام از بین رفت و به یک سری گزاره فقهی تبدیل شد؟
پاسخهای هگل به پرسشهای فوق عجیب است؛ زیرا او پاسخها را به اتفاقات بیرونی برنمیگرداند بلکه به درون مذهب برمیگرداند. پاسخ اول این است که مسیح فرزند زمانه خویش بود و در یک قوم زندگی میکرد؛ مسیح مجبور بود با یهودیان گفتگو کند. حضرت محمد هم بین اعراب زندگی میکرد و این اعراب یک سری آیینها و رسومات داشتند و حضرت محمد مجبور بود با اینها گفتگو کند؛ و گفتگو کردن تو با پیش از خود همان و تبدیل شدن ایمان به فقه همان. هگل میگوید همین که یک پیامبر مجبور میشود با مردم قبل از خود گفتگو کند، روح پیامبریاش را از دست میدهد.
پاسخ بعدی هگل این است که مسیح مجبور بود برای اینکه اندیشههایش را در جامعه ترویج دهد، بیش از هرکسی از خودش حرف بزند. پیامبر ما هم مجبور بود با عرب جاهلی گفتگو کند. این ها باعث شد که در گذر تاریخ و مرگ هر پیامبر، به جای اینکه به آموزه های پیامبر توجه کنیم، به خود او و نام او توجه کردیم. ما اگر به اسم پیامبر توهین کنند، سوگوار و نگران میشویم ولی درباره زیرپا گذاشته شدن آموزههای پیامبر، نگران نمیشویم. حرمت اسم را نگه میداریم ولی حرمت آموزه ها را خیر.
پاسخ سوم هگل به پرسش فوق این است که میسح مجبور شد معجزه بیاورد. پیامبر ما هم معجزاتی آورد. مردم زمان عیسی و بعد از او، به معجزات عیسی متوسل میشوند ولی آموزههای اصلی او و خدای او را کنار میگذارند. نکته دیگر در همین رابطه این است که عیسی مجبور بود تعدادی از یارانش را خاص کند؛ چون اهمیت بیشتری داشتند؛ مثل ۱۲ نفر حواریون؛ مردم زمان عیسی به این ۱۲ حواری متوسل شدند و آموزههای اصلی را فراموش کردند. پیامبر ما هم مجبور شد به واسطه اینکه اندیشه های خودش را گسترش دهد، یارانی را انتخاب و تخصیص دهد؛ و ما به آن ها بسیار توجه میکنیم ولی به اصل آموزهها بیتوجه هستیم.
پاسخ پایانی هگل به این پرسش، که هگل آن را عامل نهایی میداند، این است که اندیشههای مسیح، از طریق کلیسا با دولت پیوند خورد و حکومت تشکیل داد. کلیسا با فاسد کردن دولت، در فساد خود هم میکوشید و وقتی دین تبدیل به حکومت میشود، دین سکولار و دنیوی میشود، زیرا گرفتار بروکراسی حکومتداری شده و برای حفظ آن، آموزههای دین کنار گذاشته میشود؛ و برای حفظ آن حکومت، دین فاسد میشود و این اتفاقات بر ما هم گذشته و اینچنین بوده که خدا تبدیل به شیء شده و میمیرد. اما اگر به پرسشهای فوق، پاسخهای تاریخی بدهیم، به سراغ عابدالجابری، دانشمند عرب زبان، میرویم. او میگوید اگر مجموعه حرفها و کارهای پیامبر را بررسی کنیم، میبینیم که عقل سیاسی پیامبر، دارای مجموعه ای از اصول ثابت است که عبارتند از: اول خدا، دوم قبیله و سوم غنیمت. پیامبر بین مردم زندگی میکند و نمیتواند نسبت به قبیله و غنیمت بیتفاوت باشد ولی نکته اینجاست که برای پیامبر، «ابتدا» همیشه خداست. اما بعد از رحلت پیامبر و حاکمیت ۳ خلیفه نخست، بازهم این ۳ اصل وجود دارد ولی جاهای آنها عوض میشود! ابتدا قبیله از همه چیز مهمتر می شود و بعد از آن، غنیمت و سومین چیزی که اهمیت دارد، خداست. بنابراین خدا دیگر اولویت نیست. حالا بهتر میفهمیم که برای آن قوم عرب که با حسین جنگیدند، قبیله و غنیمت، مهمتر از خدا بود.
انقلاب خودمان هم همینطور بوده و هست و به نظر میرسد خدا در ابتدای انقلاب ما جاماند. این که ما مردم را به خودی و غیرخودی تقسیم بندی کنیم، جامعه را دچار مشکلات جدی کردهایم و با این اختلافافکنی عملاً بخشی از جامعه را کنار گذاشتهایم در حالی که باید همه جمعیت جامعه را نیروی خودی بدانیم. همچنین ما گاهی غنیمت را مبنا قرار میدهیم و این فساد و رشوه میآورد. فساد در جامعه ما سیستماتیک و ساختاری وجود دارد و این ساختارهای فاسد هستند که آدمهای فاسد میسازند. ما باید در تصمیمگیریهای سیاسی، به جای ایده قبیله و غنیمت، ایده خدا را در کانون قرار بدهیم؛ نه برعکس.
ایده خدا در جامعه ما مرده است، چگونه میتوان یکبار دیگر آن را زنده کرد؟ تنها راه این است که از پایین یعنی از انسان شروع کنیم. دیگر نمیتوانیم با سخن گفتن از خدا، خدا را زنده کنیم، چون این خدا را آنقدر دستکاری کردیم که نابود شد.
اگر میخواهیم انسان آغازگر ایده خدا باشد، باید به کجا رفت؟ گفت: برای این پرسش، دو پاسخ هست. نخست اینکه باید «نیکوکاری» پیشه کنیم. نیکوکاری یعنی رفتن انسان به درون انسانهای دیگر. باید به درون انسانهای دیگر برویم و از وجود خودمان به آنها ببخشیم. بخشیدن حاصل غنا نیست، بلکه وقتی میبخشید غنی میشوید؛ زیرا وجودتان با وجود انسانهای دیگر پیوند میخورد.
پاسخ دوم من به پرسش بالا این است که اگر میخواهیم از طریق انسان خدا را احیا کنیم باید «داستان» بخوانیم. نیکوکاری یعنی رفتن ما در دیگران و داستان خواندن یعنی آمدن دیگران در زندگی ما. وقتی توانستی داستان زندگی بقیه انسان ها را بخوانی و با آنها بر سر مشکلاتشان گفتگو کنی، درد و رنج های انسانهای دیگر، درد و رنج تو نیز میشود. در داستانخوانی میتوان وضع استیصال یک انسان را فهمید و زندگی دیگران را در خود اجرا کرد. وقتی دیگران به درون تو راه پیدا کردند، تو عاشق میشوی و وسعت پیدا میکنی؛ و خدا یعنی وسعت پیدا کردن انسان.
اما باید قصه همه آدمها برایمان مهم باشد؛ چطور قصه مادر شهدا برایمان مهم تلقی میشود، باید قصه درد و رنجهای مادری که جوان ۲۰ ساله اش را به ۱۴ سال زندان محکوم کردهاند هم برایمان مهم باشد؛ باید قصه کارگری که پنج ماه است حقوق نگرفته هم برایمان مهم باشد وگرنه دروغ میگوییم. نمیتوانیم در جامعه به انسان بیحرمتی کنیم و ادعا کنیم جامعه دینی داریم.
پدیدآور: مصطفی مهرآیین
منبع: http://www.andishedini.com/fa/